رژیا پرهام – تورنتو
دلم گرفته است و سعی میکنم فسقلیها متوجه نشوند، که دخترک میآید و میگوید:
Razhia, Are you sick?
(رژیا، مریضی؟)
میگویم نه. میپرسد:
You didn’t have a good sleep last night?
(دیشب خوب نخوابیدی؟)
میگویم خوابیدهام. ناامید نمیشود و همچنان حدس میزند که:
Do you have bad feelings about bad memories?
(احساس بدی در مورد خاطرات بدی داری؟)
میگویم شاید همین باشد. میگوید:
I have an idea and I can share with you. Whenever the bad memories make you sad, try to think about good memories.
(من یه ایده دارم و میتونم به تو هم بگم. هر وقت خاطرات بد تو رو ناراحت میکنن، سعی کن به خاطرات خوب فکر کنی.)
میگویم: «ممنون، پیشنهاد خوبییه.»
قیافهاش را درهم میکند و با لحنی غمگین تعریف میگوید:
I have a horrible memory too! When I was a baby, I got a needle and whenever this memory gives me a bad feeling I try to think about good memories.
(من هم یه خاطرهٔ وحشتناک دارم. وقتی خیلی کوچولو بودم، برام آمپول زدند و هر وقت این خاطره به من احساس بدی میده، سعی میکنم به خاطرات خوبم فکر کنم.)
از بهترین خاطرهاش میپرسم. میگوید:
My best memory is when mommy kisses me goodnight for bed.
(بهترین خاطرهٔ من وقتییه که مادرم منو قبل از خواب میبوسه.)
با لبخند نگاهش میکنم و میگویم: «و از بهترین خاطرات من حرفهای قشنگ توئه… »